امروز امروز : پنج شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ / Thursday, May 09, 2024 آخرین بروز رسانی آخرین بروز رسانی: ۸ بهمن ۱۳۹۳ [اخبار امروز: 0]
درباره ما تبلیغات در سایت ارتباط با ما فراخوان همکاری خروجی RSS

تبلیغات اینترنتی رایگان در استان مرکزی و اراک

بخش ویژه پایگاه های اینترنتی *** همه تبلیغات

تخفیف ویژه تبلیغات در پربازدیدترین سایت استان مرکزی

شرایط و تعرفه تبلیغات *** مشاهده آگهی ها و نیازمندیها

برای آنها که حرفه ای اخبار را دنبال می کنند

راهنمای استفاده از خبرخوان *** نسخه سریع مرکزی دیلی



ماجرایی تکان دهنده از چت های شیطانی

کد مطلب: 3994 | تاریخ ارسال: 26 آگوست 2009 | چاپ صفحه

سرش را پائين انداخته و به موزائيك‌هاي كف اتاق خيره مانده بود. پدرش نيز كنارش نشسته و زير لب غر مي‌زد. «آخر بچه چرا با‌ آبروي ما بازي كردي؟ آخه مگر هر بي‌سر و پايي گفت دوستت دارم، تو بايد خام بشي و…»

به گزارش مرکزی دیلی و به نقل از ایران ، سرش را پائين انداخته و به موزائيك‌هاي كف اتاق خيره مانده بود. پدرش نيز كنارش نشسته و زير لب غر مي‌زد. «آخر بچه چرا با‌ آبروي ما بازي كردي؟ آخه مگر هر بي‌سر و پايي گفت دوستت دارم، تو بايد خام بشي و…»

«ليلا» كه توان نگاه كردن به چشمان خشمگين پدر را نداشت، به ياد روزي افتاد كه با «سعيد» از طريق اينترنت آشنا شده بود. 28 خرداد 87. آن روز آخرين امتحان پايان سال هم برگزار شد.
وقتي به خانه آمد، مادر براي خريد بيرون رفته بود. سريع لباس‌هايش را عوض كرد و پاي كامپيوتر نشست و زماني كه كليد روشن شدن كامپيوتر را زد، نمي‌دانست چه سرنوشت تلخي براي خود رقم مي‌زند.

غرق در رؤياهايش بود كه مأموران «سعيد» و سه پسر ديگر را دستبند به دست داخل اتاق بازپرسي آوردند.

مرد خشمگين به محض مشاهده آنها، به طرف‌شان حمله‌ور شد كه مأموران سد راهش شدند.
در فرصت كوتاهي كه بازپرس مشغول مطالعه پرونده بود، به گفت‌وگو با «ليلا» پرداختم. دختري كه در 18سالگي آينده خود را سياه و تاريك مي‌ديد. هيچ اميدي به آينده نداشت و براي شكايت از پسري كه روزي از عشق گفته بود، به دادسرا آمده بود.

چند وقت است «سعيد» را مي‌شناسي؟

حدود يك سال.

چگونه با هم آشنا شديد؟

تو «چت». 28 خرداد پارسال؛ آن روز آخرين امتحان پايان سال برگزار شد. بعد از امتحان به خانه آمدم و بي‌حوصله پاي كامپيوتر نشستم و وارد يك سايت «چت» شدم. قبلاً چند بار وارد اين سايت شده بودم. هر بار كه وارد مي‌شدم، پسرها برايم پيام خصوصي مي‌فرستادند. من هم از اين كه آنها را سر كار مي‌گذاشتم، لذت مي‌بردم. وقتي هم پيام «سعيد» به من رسيد، تصميم گرفتم اذيتش كنم. هر حرفي كه مي‌زدم، او با يك بيت شعر جوابم را مي‌داد. من كه علاقه زيادي به شعر داشتم، هر روز يك ساعت با هم چت مي‌كرديم و درباره شعر حرف مي‌زديم. حدود يك هفته بعد هم به او وابسته شدم. هر روز از ساعت 11 تا 12 شب با هم صحبت مي‌كرديم. بيشتر حرف‌هايمان مربوط به شعر و زندگي شاعران بود. بعضي اوقات هم «سعيد» شعرهاي خودش را برايم مي‌فرستاد.

خانواده‌ات متوجه ارتباط اينترنتي‌ات نشده بودند؟

نه. آنها كم سوادند و تصور مي‌كردند من در اينترنت مطالعه مي‌كنم.

تا چه زماني به صورت اينترنتي ارتباط داشتيد؟

حدود سه ماه پس از آشنايي، «سعيد» براي ثبت‌نام در دانشگاه به شهر ديگري رفت كه دسترسي‌اش به اينترنت غيرممكن شده بود. از سوي ديگر به خاطر اين كه بشدت وابسته «سعيد» شده بودم، تماس‌هاي ما از طريق تلفن ادامه پيدا كرد.

در مورد چه چيزهايي با هم صحبت مي‌كرديد؟

ابتدا در مورد شعر و شاعري اما پس از مدتي «سعيد» از من خواستگاري كرد. بعد از اين ماجرا بيشتر در مورد زندگي مشترك‌مان و آينده صحبت كرديم.

چرا نخواستي به طور رسمي به خواستگاري‌ بيايد؟

چند بار از او خواستم اما هر دفعه به بهانه‌اي طفره مي‌رفت. يك بار مي‌گفت پول ندارم. دفعه بعد درسش را بهانه مي‌كرد و صد دليل ديگر. من هم براي حفظ او همه تقاضاهايش را خيلي سريع مي‌پذيرفتم.

واقعاً به ازدواج با او اميدوار بودي؟

بله. من آينده‌ام را با او مي‌ديدم و هنوز هم دوستش دارم.

چه وقت همديگر را ديديد؟

سه ماه قبل. «سعيد» وقتي فهميد حسابي وابسته‌اش شده‌ام، موضوع قرار خياباني را مطرح كرد. ابتدا قبول نكردم اما وقتي تهديد كرد تماس‌هايش را قطع مي‌كند، قبول كردم. بنابراين هر دفعه كه براي تعطيلات به تهران مي‌آمد قرار ملاقات مي‌گذاشتيم.

پدر و مادرت هيچ وقت به اين رابطه مشكوك نشدند؟

نه، آنها تصور نمي‌كردند من به طرف اين دوستي‌ها كشيده شوم. من هم هيچ وقت جلوي آنها با تلفن صحبت نمي‌كردم.

موقع قرار ملاقات‌ها چه بهانه‌اي مي‌آوردي؟

به بهانه خريد كتاب يا رفتن به خانه دوستانم بيرون مي‌رفتم.

در شكايتت اعلام كرده‌اي سعيد و دوستانش تو را مورد آزار و اذيت قرار داده و فيلمبرداري هم كرده‌اند. چطور پسري كه قصد ازدواج با تو را داشت، دست به اين جنايت كثيف زد؟

«ليلا» چند ثانيه‌اي سكوت كرد و در حالي كه با دستمال كاغذي بازي مي‌كرد جواب داد: هنوز باورم نمي‌شود او اين چنين به من خيانت كرده باشد. آن نامرد با احساسات، صداقت و علاقه‌ام بازي كرد. او آبروي مرا نزد خانواده‌ام برد.

باور كنيد تا به حال چندبار تصميم به خودكشي گرفته‌ام اما هر بار …

ماجرا چگونه رخ داد؟

يك روز كه به پارك رفته بوديم مأموران پليس به ما مشكوك شدند كه با هزار دردسر توانستيم قضيه را تمام كنيم كه كار به خانواده‌ها كشيده نشود. پس از اين ماجرا سعيد بهانه گرفت كه قرار در خيابان و پارك خطرناك است. او خواست زماني كه كسي در خانه مادرش نيست، همديگر را ببينيم. ابتدا مخالفت كردم اما دو هفته بيشتر نتوانستم دوري‌اش را تحمل كنم. در اين مدت رفتارش هم با من سرد شده بود. اولين بار با استرس رفتم و پس از چند ملاقات روز تولدش فرا رسيد. آن روز خانه‌شان پر از دختر و پسر بود و او مرا به دوستانش معرفي كرد.

از آن به بعد هر وقت به خانه‌شان مي‌رفتم، يكي از دوستانش هم آنجا بود. او مي‌خواست كه با آنها عادي رفتار كنم تا دوستانش نگويند همسر آينده‌اش عقب مانده و بي‌فرهنگ است.

سرانجام هم آن ماجراي شوم رخ داد.

آن روز سعيد شبيه شيطان شده بود و هيچ توجهي به التماس‌هايم نداشت و با دوستانش نقشه‌اش را عملي كرد.

نمي‌خواهم يك سؤال كليشه‌اي بپرسم اما مجبورم. اگر بخواهي يك نتيجه از اين ارتباط بگيري آن چيست؟

معلوم است. نتيجه وضعيت فعلي‌ام است. اعتماد خانواده‌ام را از دست داده‌ام. ديگر نمي‌توانم سرم را جلوي پدر و مادر و دوستانم بالا بگيرم و در چشمانشان نگاه كنم. مادرم هميشه مي‌گفت «اگر پسري واقعاً دختري را براي ازدواج بخواهد، از راه درست و همراه خانواده‌اش وارد مي‌شود.» قبل از اين اتفاق شوم فكر مي‌كردم اين طرز تفكر قديمي شده اما حالا مي‌فهمم كه چه اشتباهي كرده‌ام و ازدواج شرايط و مراحل خودش را دارد كه متأسفانه من بشدت فريب خوردم. حالا هم هيچ اميدي به آينده ندارم و…

دختر جوان در حال صحبت بود كه بازپرس صدايش زد و حرف‌ها نيمه تمام ماند.

ارسال نظر برای این مطلب مسدود شده است.