بازشناسى عوامل مخالفت برخی خواص با حضرت علی(ع)
کد مطلب: 25527 | تاریخ ارسال: 16 ژوئن 2011 |چرا با وجود فضایل بى نظیر حضرت امیرالمؤمنین و تأکیدات فراوان پیغمبر اکرم درباره آن حضرت طى 23 سال، ماجراى سقیفه پیش آمد؟ این پرسش بسیار مهم و اساسى است که چرا مسلمانان آن زمان، در حالى که خدا پرست و اهل نماز و روزه بودند و در جهاد شرکت کرده و فداکارىهاى فراوانى در راه پیشرفت اسلام کرده بودند، بلافاصله بعد از رحلت پیغمبر اکرم از امیرالمؤمنین فاصله گرفتند و…
به گزارش مرکزی دیلی و به نقل از انتخاب نیوز : چرا با وجود فضایل بى نظیر حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) و تأکیدات فراوان پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) درباره آن حضرت طى ۲۳ سال، ماجراى سقیفه پیش آمد؟ این پرسش بسیار مهم و اساسى است که چرا مسلمانان آن زمان، در حالى که خدا پرست و اهل نماز و روزه بودند و در جهاد شرکت کرده و فداکارىهاى فراوانى در راه پیشرفت اسلام کرده بودند، بلافاصله بعد از رحلت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) از امیرالمؤمنین(علیه السلام) فاصله گرفتند و آن حضرت ۲۵ سال خانه نشین گردید؟ هم چنین پس از آن و در زمان خلافت آن حضرت، چرا کار به جایى رسید که تقریباً تمام دوران پنج ساله خلافت حضرت على(علیه السلام) به جنگ با مخالفان سپرى شد؟
پاسخ این سؤال متوقف بر مرور و تحلیل حوادث تاریخى آن زمان است. در این تحلیل باید توجه داشت که در روند حرکتها و مسایل اجتماعى معمولاً نقش نخبگان و خواص با نقش تودههاى مردم متفاوت است. معمولاً نخبگان طراحى و برنامه ریزى امور را انجام مىدهند و مردم به دنبال آنها حرکت مىکنند و چشمشان به آنها است. در جریان سقیفه و مخالفت با امیرالمؤمنین(علیه السلام) نیز نقش نخبگان بسیار بارز است و این مسأله در درجه اول به نخبگان و بزرگان جامعه آن روز مربوط مىشود.
اما چرا نخبگان و خواص مخالفت با امیرالمؤمنین را بنا گذاشتند؟ در پاسخ به این سؤال به پنج عامل مىتوان اشاره کرد که در این جا به بررسى آنها مىپردازیم:
علل مخالفت خواص با امیرالمؤمنین(علیه السلام)
* ۱٫ دنیاپرستى و جاه طلبى
یکى از ویژگىهاى تمام نخبگانى که در آن زمان با امیرالمؤمنین(علیه السلام) مخالفت کردند این بود که تشنه دنیا و ثروت یا طالب مقام بودند. آنها به این نتیجه رسیدند که با پیروى از حضرت على(علیه السلام) به خواسته هایشان نخواهند رسید؛ به همین دلیل بناى مخالفت گذاشتند. کسانى از آنها که از قبل حضرت على(علیه السلام) را به خوبى مىشناختند از همان آغاز بناى مخالفت گذاشتند. برخى هم در ابتدا درست آن حضرت را نمىشناختند و فکر مىکردند مىتوانند با حضرت على(علیه السلام) کنار بیایند و به مطامع نا مشروع خود برسند؛ اما در عمل تجربه کردند که چنین چیزى امکان ندارد. از این رو در ابتدا همراهى کردند اما سپس بناى جنگ با آن حضرت را گذاشتند.
بنابراین یکى از عوامل مهم مخالفت برخى نخبگان جامعه آن روز با امیرالمؤمنین على(علیه السلام) دنیاپرستى و جاه طلبى آنان بود.
* ۲٫ نفاق و ایمان مصلحتى
همه کسانى که ما آنها را جزو مسلمانان و مؤمنان صدر اسلام به حساب مى آوریم ایمان واقعى نداشتند. بهترین گواه بر این مطلب قرآن کریم است:
وَ مِنَ النّاسِ مَنْ یَقُولُ آمَنّا بِاللّهِ وَ بِالْیَوْمِ الْآخِرِ وَ ما هُمْ بِمُؤْمِنِینَ؛۱ و برخى از مردم مىگویند: «ما به خدا و روز بازپسین ایمان آورده ایم»، در حالى که [حقیقتاً] ایمان ندارند.
اینان همان منافقان هستند. آیات زیادى در قرآن درباره منافقان نازل شده و حتى سورهاى خاص به نام آنها در قرآن وجود دارد. منافقان کسانى بودند که در مسجد نماز مىخواندند، روزه مىگرفتند، به حج و جهاد مىرفتند و انفاق مىکردند، ولى نمازها و سایر عبادات و کارهاى آنان فقط ظاهرسازى بود. ایمان آنان یا از روى مصلحت و یا از ترس جانشان بود؛ مانند «طُلَقا» که بعد از فتح مکه، در واقع از سر ترس ایمان آوردند. عدهاى نیز اسلامشان به این امید بود که بتوانند در سایه اسلام به خواستههاى خود برسند. آنان قبل از اسلام روابطى با علماى یهودى و مسیحى داشتند و از آنها شنیده بودند پیامبرى در جزیرة العرب ظهور مىکند و کارش بالا خواهد گرفت؛ به همین دلیل خود را در صف مسلمین داخل کردند تا روزى بتوانند از موقعیت استفاده کنند. براى معرفى این گونه افراد مىتوان از تاریخ شواهدى به دست آورد. به هر حال، این منافقان در صدد بودند تا در اولین فرصت منویات خود را عملى سازند. از این رو بلافاصله پس از رحلت پیامبر اکرم(صلى الله علیه وآله) دست به کار شدند و عَلَم مخالفت با امیرالمؤمنین على(علیه السلام) و توطئه بر علیه آن حضرت را بلند کردند.
*۳ . اختلافات عشیره اى
بعضى از کسانى که ایمان آورده بودند و جزو مسلمانها به حساب مىآمدند ـ و هنوز هم شاید اکثریت مسلمانها براى آنها احترام فراوانى قایلند ـ با بنى هاشم اختلاف قومى و طایفهاى داشتند. این اختلاف موجب ایجاد تنش و نوعى عداوت و دشمنى بین این دو طایفه شده بود و در موارد زیادى خود را نشان مىداد. از گفتارها و رفتارهایى که بعدها در مواقع حساسى از آنها سر زد، معلوم شد که عمق این دشمنى تا چه اندازه بوده است. براى نمونه، سران اصحاب جمل را که با حضرت على(علیه السلام) مخالفت کردند همه مىشناسیم و مىدانیم که کسانى جز طلحه و زبیر و عایشه نبودند. زبیر پسر عمه حضرت على(علیه السلام) و پیغمبر(صلى الله علیه وآله) بود. او هم چنین داماد ابوبکر بود و پسرى به نام عبدالله داشت. این عبدالله از کسانى بود که از همان دوران نوجوانى، دشمنى خاصى با بنى هاشم داشت و به طور علنى به بنى هاشم ناسزا مىگفت. یکى از عوامل مؤثر در راه اندازى جنگ جمل نیز هم او بود. او پدرش را براى جنگ تحریک کرد و حتى زمینه حرکت عایشه را نیز در اصل او فراهم ساخت و وى را روانه بصره نمود. به هر حال، عبدالله بن زبیر در جنگ جمل نقش بسیار زیادى داشت. او تا زمان شهادت امیرالمؤمنین(علیه السلام) و نیز تا عهد امام حسن(علیه السلام) و شهادت امام حسین(علیه السلام) زنده ماند؛ تا این که پس از مرگ یزید، در مکه ادعاى خلافت کرد و با مقدماتى که فراهم کرده بود عده زیادى نیز به او گرویدند. وى تمام حجاز را گرفت و مدتى در آن جا حکومت کرد. اکنون موقعیت را در نظر بگیرید: کسى که نوه عمه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و نیز نوه خلیفه اول است و با عنوان جانشین پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و خلیفه مسلمین در مکه و مدینه حکومت مىکند.
طبیعتاً چون، به اصطلاح، امام مسلمین بود، نماز جمعه مىخواند. در خطبههاى نماز جمعه باید آداب اسلامى را رعایت کرد؛ از جمله، باید حمد و سپاس خدا را گفت و صلوات و درود بر پیغمبر اکرم (صلى الله علیه وآله) فرستاد و بعد مردم را به تقوا امر کرد. اینها ارکان خطبه نماز جمعه و از واجبات آن است. در تاریخ نوشتهاند که وى چهل جمعه در مکه نماز جمعه اقامه کرد و در هیچ خطبهاى اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را نیاورد!! مردم اعتراض کردند که این چه رسمى است؟ تو جاى پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نشستهاى و به عنوان خلیفه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) حکومت مىکنى، آن گاه چطور اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را نمىبرى؟ او در پاسخ گفت:
«ما یَمْنَعُونى أنْ أُصَلِّىَ عَلَیْهِ إِلاّ هُناکَ رِجالا یَشْمُخُونَ بِأنفِهِمْ»؛۲چیزى مانع من نمىشود از این که اسم او را ببرم جز این که این جا کسانى هستند که وقتى من اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را مىآورم باد به دماغشان مىاندازند!
منظورش بنى هاشم بود. مىگفت: وقتى من اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را مىآورم اینها به خودشان مىبالند که بله، پیغمبر(صلى الله علیه وآله) از طایفه ما است. همین اندازه که بنى هاشم، وقتى اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را مىشنوند خوشحال مىشوند و افتخار مىکنند، مانع است از این که من اسم پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را بیاورم! من نباید سخنى بگویم که بنى هاشم خوشحال شوند!
تصور کنید که دشمنى چقدر باید عمیق باشد که حتى براى رعایت ظاهر هم که شده اسمى از پیامبر(صلى الله علیه وآله) نبرد! او از امیرالمؤمنین على(علیه السلام) نیز نه تنها اسم نمىبرد، بلکه ـ نعوذ بالله ـ لعن هم مىکرد. از پیامبر(صلى الله علیه وآله) ـ که بانى اسلام بود و او به عنوان جانشینى آن حضرت حکومت مىکرد ـ براى این که مبادا اقوام پیغمبر(صلى الله علیه وآله) خوشحال شوند نامى نمىبرد و نسبت به امیرالمؤمنین(علیه السلام) به طریق اولى چنین مىکرد!
این مسایل افسانه و شوخى نیست، بلکه واقعیتهاى تاریخ است. درست است که یک نفر چنین عداوتى در دل داشته، ولى همین یک نفر باعث گردیده امتى از سعادت محروم شوند، خونهاى پاکى ریخته شود، و مصالح امت اسلامى تا هزاران سال تقویت شود.
* ۴٫ حسادت
امیرالمؤمنین(علیه السلام) در جایى مىفرماید: وَاللّهِ ما تَنْقِمُ مِنّا قُرَیشٌ اِلاّ اَنَّ اللّهَ اْختارَنَا عَلَیْهِمْ؛۳ مخالفت طوایف دیگر قریش با ما (بنى هاشم) هیچ دلیلى ندارد مگر حسد! چرا که خداوند ما را بر سایر عرب برترى داده است (اشاره به این که پیامبر(صلى الله علیه وآله) و تمامى ائمه(علیهم السلام) از بنى هاشم هستند). قرآن کریم در این زمینه مىفرماید:
أَمْ یَحْسُدُونَ النّاسَ عَلى ما آتاهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَیْنا آلَ إِبْراهِیمَ الْکِتابَ وَ الْحِکْمَةَ وَ آتَیْناهُمْ مُلْکاً عَظِیماً؛۴ آیا به مردم، به سبب آنچه خدا از فضل خود به آنان عطا کرده حسد مىورزند؟ در حقیقت، ما به خاندان ابراهیم کتاب و حکمت دادیم، و به آنان ملکى بزرگ بخشیدیم.
هر کس هر آنچه لیاقت داشته به او داده ایم، و بر همین اساس به آل ابراهیم(علیه السلام) کتاب، حکمت و نبوت دادیم؛ آیا سایر مردم باید با آنها دشمنى کنند که چرا خدا این نعمتها را به آنها داد و به ما نداد؟ این امر به سبب لیاقت آنها بود: اللّهُ أَعْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ؛۵ خداوند بهتر مىداند رسالت خود را در کدام خانواده و در کدام شخص قرار دهد. اما انسانى که مبتلا به حسد مىشود این مسایل را نمىفهمد! این احساس شیطانى وقتى در انسان پیدا شود، همه خوبىها را زشت مىنمایاند. هر حُسنى به نظر او عیب مىآید و هر زیبایى در نظر او زشت جلوه مىکند. شخص حسود حتى حاضر مىشود جان خودش را بدهد تا کسى که نعمتى دارد از آن نعمت محروم شده و آسیبى به او برسد! همین عبدالله بن زبیر که ذکرش گذشت، در جنگ جمل مىگفت: بیایید مرا بکشید، اما مالک را هم بکشید! من حاضرم کشته شوم در صورتى که مالک هم کشته شود: اُقْتُلُونى و مالکاً معاً. حاضر بود خودش کشته شود تا مالک هم کشته شود! این نتیجه حسد است.
بنابراین یکى از عواملى که موجب مخالفت خواص با امیرالمؤمنین(علیه السلام) و به طور کلى با اهل بیت(علیهم السلام) شد مسأله حسد بود. ما باید از این امر عبرت بگیریم و سعى کنیم هر اندازه که مىتوانیم خود را از این آفت دور نگه داریم. به طور کلى باید تلاش کنیم حب دنیا و دل بستگى به آن را در خود کاهش داده و سعى کنیم در دل ما ریشه پیدا نکند؛ تا در صورتى که با وظیفه شرعى تعارض پیدا کرد، نتواند مانع از انجام وظیفه شرعى شود. این کمترین حدى است که باید با حب دنیا مبارزه کنیم.
در آن زمان برخى که خودشان فقط پول و مقام و لذایذ دنیوى را مىشناختند و جنگ و صلحشان تنها بر سر همین مسایل بود، مىپنداشتند على(علیه السلام) نیز به دنبال دنیا و ریاست است! بر این اساس مىگفتند، حضرت على(علیه السلام) هم که جنگ به راه انداخته و یک روز با اصحاب جمل، روزى با معاویه و روزى نیز با نهروانیان مىجنگد، براى رسیدن به دنیا است! امیرالمؤمنین(علیه السلام) خود در این باره مىفرماید:
فَاِنْ اَقُلْ یَقُولُوا حَرَصَ عَلَى المُلْکِ وَ اِنْ اَسْکُتْ یَقُولُوا جَزَعَ مِنَ المَوْتِ؛۶ اگر حرف بزنم، مىگویند براى حرص خلافت است و اگر سکوت کنم، مىگویند از مرگ مىترسد!
امروزه نیز در جامعه خودمان شاهدیم که برخى افراد همین گونهاند و تمامى رفتارها و گفتارهاى دیگران را بر جناحى بودن، استفاده ابزارى از دین، ریاست طلبى و… حمل مىکنند. این گونه قضاوت بدان سبب است که اینان خودشان غیر از دنیا و حکومت و مقام چیزى نمىشناسند. آنان باور نمىکنند کسى براى خدا و براى انجام وظیفه شرعى حرفى بزند و کارى انجام دهد. خیال مىکنند هر کس حرفى مىزند، یا پول گرفته و یا به دنبال ریاست و مقامى است! از این رو اگر کسى از دین هم سخن بگوید، او را متهم مىکنند که از دین استفاده ابزارى مىکند. اینان نظیر همان کسانى هستند که حاضر بودند خودشان کشته شوند تا امثال مالک و حضرت على(علیه السلام) نیز کشته شوند؛ کسانى که غیر از حکومت و پول و مقام چیزى نمىشناختند.
در هر حال در مورد خصوص حسد نیز باید مراقب باشیم و بدانیم که حسد، گرچه در دل یک نفر باشد، مىتواند ملت و امتى را به آتش بکشاند. این تجربه یک بار در مورد امیرالمؤمنین على(علیه السلام) اتفاق افتاده و پس از آن نیز بارها تکرار شده است. عبدالله بن زبیر یک نفر بود، نه صد هزار نفر! حسد در دل او بود، نه در دل صد هزار نفر، اما این حسد شخصى چه آفتها که به بار نیاورد! اگر فعلا حسد ما منشأ فسادى نمىشود براى این است که دست ما به جایى نرسیده است. این مارى است که در آستین است و وقتى که زمینه پیدا شود زهر خود را خواهد ریخت. همه، به خصوص جوانان و نوجوانان که هنوز در آغاز زندگى هستند و به آفتهاى اخلاقى کمتر مبتلا شده اند، باید سعى کنیم خود را از این رذیله بسیار خطرناک دور نگاه داریم. حسد جداً آفتى بسیار بد و خطرناک است. این آفت نه تنها براى خود انسان مضرّ است و ایمان انسان را از بین مىبرد، بلکه مىتواند بلاهاى اجتماعى بزرگى را نیز به وجود آورد. اگر نگوییم بزرگ ترین عامل راه اندازى جنگ جمل، دست کم یکى از بزرگ ترین آنها حسد عبدالله بن زبیر بود.
* ۵٫ انتقام جویى و کینه توزى
عامل دیگر در مخالفت با امیرالمؤمنین(علیه السلام) کینه توزى و حس انتقام جویى بود. در آغاز رشد اسلام، وقتى که جامعه اسلامى در مدینه تشکیل گردید مسلمانها هم از لحاظ افراد و هم از لحاظ امکانات در نهایت ضعف بودند. در چنین شرایطى جنگ بدر شروع شد. در یک سو، در جبهه کفار و مشرکان، قوى ترین یلان و شجاعان عرب قرار داشتند و در سوى دیگر، عدهاى مسلمان آواره، فقیر و ضعیف، که از نظر تعداد و امکانات بسیار کمتر و ضعیف تر بودند.
در این جنگ امیرالمؤمنین (علیه السلام) مهم ترین نقش را ایفا کرد و به تنهایى عده زیادى از پهلوانان سپاه دشمن را به قتل رساند؛ از جمله، برادر، دایى و جد معاویه به دست حضرت على(علیه السلام) کشته شدند. این سه تن عبارت بودند از: حنظلة بن ابى سفیان، (برادر معاویه)، ولید (دایى معاویه) و عُتْبه (جد معاویه). کسى که سه نفر از نزدیکانش در یک جنگ به دست على(علیه السلام) کشته شدهاند آیا به حکومت على(علیه السلام) و اطاعت آن حضرت تن مىدهد؟ مگر ایمانى قوى وجود داشته باشد که حساب را حساب ایمان و کفر ببیند و نگاهش به این قضیه این گونه باشد که کفار کشته شدند و اسلام پیروز شد. اما چنین ایمانى در دل مثل معاویهاى پیدا نمىشود. چنین ایمانهایى را باید در امثال على(علیه السلام) جستجو کرد که مىفرمود:
وَ لَقَدْ کُنّا مَعَ رَسولِ اللّهِ (صلى الله علیه وآله) نَقْتُلُ آبائَنا وَ اَبْنائَنا و اِخْوانَنا و اَعْمامَنا؛۷ و ما در رکاب پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله) پدران و پسران و برادران و عموهایمان را مىکشتیم.
نگاه نمىکردیم چه کسى طرف ما است، بلکه به تبعیت از منطق قرآن چون در جبهه کفر بود با او مىجنگیدیم:
قُلْ إِنْ کانَ آباؤُکُمْ وَ أَبْناؤُکُمْ وَ إِخْوانُکُمْ وَ أَزْواجُکُمْ وَ عَشِیرَتُکُمْ وَ أَمْوالٌ اقْتَرَفْتُمُوها وَ تِجارَةٌ تَخْشَوْنَ کَسادَها وَ مَساکِنُ تَرْضَوْنَها أَحَبَّ إِلَیْکُمْ مِنَ اللّهِ وَ رَسُولِهِ وَ جِهاد فِی سَبِیلِهِ فَتَرَبَّصُوا حَتّى یَأْتِیَ اللّهُ بِأمْرِهِ؛۸ اگر پدر، مادر، همسر، مال و اموال، کسب و کار و خانه هایتان را از خدا و جهاد در راه او دوست تر مىدارید، منتظر عذاب خدا باشید. براى مسلمان، در مقابل خدا هیچ چیز دیگرى نباید مطرح باشد. پدر، مادر، فرزند، همسر و یا هر کس دیگر وقتى کافر بود، دشمن خدا است و باید با او مقابله کرد.
اما معاویه چنین ایمانى نداشت. کینه کشته شدن جد، دایى و برادرش در یک جنگ به دست على(علیه السلام) هیچ گاه از دل او بیرون نمىرفت. امثال او نیز کم نبودند؛ کسانى که نزدیکانشان به دست حضرت على(علیه السلام) کشته شده بودند. از این رو امیرالمؤمنین(علیه السلام) خود مىفرماید: أَلا اِنَّها اِحَنٌ بَدْرِیَّةٌ وَ ضَغایِنُ اُحُدِیَّةٌ وَ اَحْقادٌ جاهِلِیَّةٌ؛۹ آنچه باعث مىشود اینان با من بجنگند کینههاى بدر، خیبر، حنین، احد و کینههاى جاهلى است که در دلهاى آنها است. در دعاى ندبه نیز مىخوانیم: اَحْقادَاً بَدْرِیَّةً وَ خَیبَرِیَّةً وَ حُنَیْنِیَّةً وَ غَیْرَهُنَّ فَاَضَبَّتْ عَلى عَداوَتِهِ وَ اَکَبَّتْ عَلى مُنابَذَتِهِ. گرچه هر کدام از این کینهها در دل یک نفر بود، اما آنان در مجموع دست به دست هم دادند و تصمیم گرفتند که مانع حکومت حضرت على(علیه السلام) شوند.
ملاک حب و بغض در اسلام
نکتهاى که مناسب است در این جا به آن اشاره کنیم این است که مسلمان واقعى باید ملاک دوستى و دشمنى هایش فقط خدا، دین و ایمان باشد. بر اساس این ملاک، در این زمان ما باید کسانى را که موافق اسلام و نظام اسلامى هستند ـ چه خویش و چه بیگانه ـ مثل جان خود دوست داشته و از ایشان حمایت کنیم، و کسانى را هم که با این نظام مخالفند و در صدد براندازى آن هستند و علیه آن توطئه مىکنند دشمن بداریم و با آنان مخالفت کنیم؛ کسانى که نمىخواهند احکام اسلامى اجرا شود و با صراحت مىگویند ما طرفدار سکولاریزم و تفکیک دین از سیاست هستیم. آنان دین را به حاشیه مىرانند و معتقدند دین نباید در متن زندگى مردم جایى داشته باشد.
علت مخالفت این گونه افراد با ولایت فقیه و شوراى نگهبان نیز این است که این دو، با دموکراسى مورد نظر آنها سازگار نیستند. البته مشکل اصلى آنها اسلام است و گاهى نیز تصریح مىکنند که در مورد دموکراسى، مشکل ما با اسلام است و باید اسلام را برداریم تا بتوانیم کشورى دموکراتیک داشته باشیم! مبلّغ و مظهر اسلام نیز روحانیت است. از این رو براى کنار زدن اسلام باید با روحانیت مقابله کرد و آن را کنار زد. یکى از پایگاههاى مهم اجرایى روحانیت نیز شوراى نگهبان است که مانعى مهم بر سر راه اسلام زدایى و سکولاریزه کردن جامعه است. بنابراین براى کنار زدن اسلام حتماً باید کارى کرد که بساط شوراى نگهبان برچیده شود. هم چنین به طور کلى باید موادى از قانون اساسى، نظیر اصل ولایت فقیه، را که به نحوى متضمن حفظ اسلامیت نظام است به چالش کشید و براى حذف یا تغییر آنها تلاش کرد. از این رو اصلاحات مورد نظر آقایان در حقیقت این است که اسلام را کنار بزنند و فرهنگ و شیوه زندگى مردم ما را به شکل غربى درآورند و کشورى ایده آل مثل آمریکا بسازند!! آمریکا نیز هم چنان که در انتخابات ریاست جمهورى اخیر این کشور (سال ۲۰۰۰) دیدیم، یعنى همان کشور رسوایى که مردم آن چنان در تعیین حکومت نقش دارند که مىتوان با تقلب و جا به جا کردن فقط چند رأى، یک نفر را بر سرنوشت ۲۵۰ میلیون نفر حاکم کرد! آیا دموکراسى از این بهتر مىشود؟! و ما براى رسیدن به چنین حکومت ایده آلى باید اسلام را کنار بگذاریم!
دموکراسى و آزادى مورد نظر این عده بدین معنا است که ولایت فقیه و شوراى نگهبان کنار بروند و افراد لاابالى با دریدن پردههاى حیا و شرم و عفت بتوانند آزادانه به مشروب خوارى و فساد و فحشا و رواج منکرات بپردازند و هر کس هر کارى خواست، انجام دهد! متأسفانه در این چند سال که بر اجراى این نوع دموکراسى بیشتر تأکید گردیده، نتیجه آن شده که دین بیشتر به حاشیه رفته، شخصیتهاى دینى تضعیف شدهاند و روز به روز فحشا و فساد بیشتر شده است. اگر این روند ادامه پیدا کند کم کم به همان حکومت ایده آل آمریکایى مىرسیم!
در هر حال، اگر مىخواهیم اسلام باشد، باید دوستىها و دشمنى هایمان را بر محور خدا قرار دهیم. هر کس باید به دلش مراجعه کند و ببیند این که کسى را دوست مىدارد، آیا براى این است که مؤمن و خداپرست است یا صرفاً بر اساس منافع شخصى و مسایل باندى و حزبى و جناحى است؟ و آیا چون در جهت هوا و هوسهاى من گام برمى دارد به او رأى مىدهم یا چون مىخواهد احکام اسلام را اجرا کند؟
مال و مقام، عامل عمده مخالفت خواص با امیرالمؤمنین(علیه السلام)
در یک تحلیل کلى، علت اصلى مخالفتها با امیرالمؤمنین(علیه السلام) را باید در حب دنیا، و در رأس آن حب مال و حب ریاست جستجو کرد. البته شدت این عامل در تمام مردم به یک اندازه نبود و در برخى افراد بسیار بیشتر از دیگران بود. همانگونه که در ابتداى این بحث اشاره کردیم، به طور طبیعى در هر جامعهاى معدودى از افراد هستند که نقش اول را در سرنوشت آن جامعه بازى مىکنند. در ادبیات سیاسى و اجتماعى معمولاً از این افراد به «نخبگان» تعبیر مىشود گرچه معمولاً فعالیتهاى اجتماعى به ملت و توده مردم نسبت داده مىشود، اما اگر روند انجام این امور مورد بررسى و تجزیه و تحلیل قرار گیرد، این نتیجه حاصل خواهد شد که سر منشأ آنها در اصل به چند نفر باز مىگردد. این قبیل افراد نوعاً از هوش، خلاقیت و قدرت طراحى و برنامه ریزى بالایى برخوردارند. در این بین، برخى نخبگان ـ که تعدادشان کم هم نیست ـ به دلیل عدم پاى بندى به تقیدات، اصول و ارزشهایى خاص، از انعطاف پذیرى بالایى نیز برخوردارند و مىتوانند افراد مختلف را با هر تفکر و مسلک و مرامى، اعم از شیطانى و الهى، به خود جذب کنند و به سرعت خود را با هر طرح و برنامهاى تطبیق دهند و همراه کنند.
در صدر اسلام نیز اوضاع این گونه بود که عدهاى محدود، طراح حوادث بودند و در جریانات، نقش اصلى را ایفا مىکردند و اکثریت مردم نیز تحت تأثیر عواملى خاص از آنها تبعیت مىکردند. این سردمداران نیز عمدتاً عاشق پول یا مقام بودند.
از دید روان شناختى، از بین پول و مقام، کسانى که عاشق مقام هستند، باید از رشد فکرى بیشترى برخوردار باشند؛ چرا که علاقه به مال امرى عمومى است و روشن است که با پول و مال دنیا بهتر مىتوان وسایل ارضاى شهوات و خواستههاى نفسانى را فراهم کرد. از این رو همه، پول و مال دنیا را دوست دارند. اما در این میان، عدهاى حاضرند با تظاهر به زهد و ساده زیستى، حتى از مال دنیا و زندگى راحت صرف نظر کنند تا به پست و مقام و محبوبیت برسند. کسانى تمام اموال خود را براى رسیدن به ریاست خرج مىکنند، و حتى بعد از رسیدن به مقام نیز در پى جمع کردن مال دنیا نیستند و نفس رئیس بودن و برخوردارى از مقام براى آنها اهمیت دارد. اصولا عشق به ریاست بالاتر از عشق به پول است.
در هر صورت، اصلى ترین عامل مخالفت با امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، بلکه مخالفت با حق را در طول تاریخ مىتوان حب دنیا، حب مال و حب ریاست دانست. در این جا مناسب است در این زمینه به شواهدى نیز اشاره کنیم تا بحث صرفاً مبتنى بر ادعا و تحلیل ذهنى نباشد.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) در خطبه سوم نهج البلاغه که به «خطبه شقشقیه» معروف است، ضمن گلایه از کارهایى که بعد از رحلت پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) انجام گرفت و مصیبتهایى که بر حضرت امیر(علیه السلام) وارد شد، مىفرمایند: فَصَبَرْتُ وَ فِى الْعَیْنِ قَذىً وَ فِى الْحَلْقِ شَجاً؛ بر تمام این مصایب صبر کردم در حالى که گویا خارى در چشم و استخوانى در گلو داشتم. سپس آن حضرت ادامه مىدهند: بعد از بیعت مردم با من نیز عدهاى بیعت را شکسته و بناى مخالفت و جنگ با مرا گذاشتند؛ مگر ایشان این آیه شریفه را نشنیده بودند که: تِلْکَ الدّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذِینَ لا یُرِیدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِینَ.۱۰ سپس خود آن حضرت پاسخ مىدهند: بَلى! وَاللّهِ لَقَدْ سَمِعُوها وَ وَعَوْها وَ لکِنَّهُمْ حَلِیَتِ الدُّنْیا فى أَعْیُنِهِمْ وَ راقَهُمْ زِبْرِجُها؛ آنها این آیه را به خوبى شنیده و آن را درک کرده بودند؛ معناى آن را نیز به خوبى مىدانستند و حجت بر آنها تمام بود؛ اما دنیا در چشم آنها زیبا جلوه کرد و زیورهاى دنیا مایه اعجاب آنها شد.
با توجه با این فرمایش امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، اکنون خوب است ما به درون خود مراجعه کرده و ببینیم چه اندازه شیفته دنیا هستیم؟ آیا زر و زیور دنیا چشم ما را خیره نکرده است؟ دل بستگى به دنیا نشانههایى دارد که با جستجوى آنها در حالات و رفتارمان مىتوانیم پاسخ این سؤال را پیدا کنیم. آیا اگر انجام وظیفه موجب محرومیت ما از بعضى امور دنیوى شود، حاضریم وظیفه خود را انجام دهیم؟ آیا اگر انجام وظیفه موجب فقر و محرومیت، از بین رفتن احترام و ناسزا شنیدن از دیگران شود، آمادگى انجام وظیفه را داریم یا این که به بهانههاى مختلف، از زیر بار وظیفه شانه خالى مىکنیم و در جایى که منافع دنیوى ما به خطر بیفتد، آن را فراموش مىکنیم؟ آیا دنیا در چشم ما نیز مانند کسانى که با حضرت على(علیه السلام) مخالفت کردند، زیبا جلوه کرده و ما را شیفته خود ساخته است؟
ما باید خود را بیازماییم و ببینیم رفتارهاى گذشته مان چگونه بوده است. صرف نظر از گذشته، باید مراقب باشیم که در آینده فریب دنیا را نخوریم. باید در هر جریانى به دنبال تشخیص وظیفه خود باشیم و حتى اگر به ضرر دنیاى ما تمام مىشود، آن را انجام دهیم. این نشانهاى است براى این که بفهمیم آیا ما نیز در ردیف مخالفان حضرت على(علیه السلام) هستیم یا راه ما از آنها جدا است.
مشکل اصلى مخالفان حضرت على(علیه السلام) و همه مخالفان حق را باید در حب دنیا و دل بستگى به آن جستجو کرد. البته نتیجه این سخن آن نیست که انسان با هر چه در دنیا است دشمنى بورزد و از نعمتهاى خداوند به خوبى استفاده نکند. دل بستگى به دنیا غیر از استفاده مناسب از نعمتها است. تمتع از دنیا و نعمتها و لذتهاى آن همیشه مذموم و ناپسند نیست، بلکه در مواردى حتى واجب یا مستحب است. «استفاده» از نعمتهاى دنیا به معناى «حب دنیا» نیست. انسان به مقتضاى طبیعت خود امور لذیذ را دوست دارد. از این رو نفس لذت بردن از دنیا و مواهب آن مورد نکوهش نیست. آنچه مذموم است دل بستگى به امور دنیا است به گونهاى که نتواند از آنها جدا شود و اگر وظیفه شرعى ایجاب کرد، وظیفه را فداى لذت دنیا کند.
در مورد امیرالمؤمنین(علیه السلام) «ناکثان» نمونهاى هستند از کسانى که حب دنیا موجب گردید حق را فراموش کنند و با آن حضرت به مخالفت برخیزند. آنها اولین کسانى بودند که به مخالفت با آن حضرت پرداختند. در رأس این گروه نیز سه نفر بودند که آتش جنگ جمل به دست آنان برافروخته شد: زبیر، پسر عمه پیغمبر(صلى الله علیه وآله) و على(علیه السلام) و داماد ابوبکر؛ عایشه، همسر پیامبر(صلى الله علیه وآله) و طلحه، پسر عمه عایشه. زبیر از کسانى بود که در زمان خلافت ابوبکر ابتدا با او بیعت نکرد و مىخواست با حضرت على(علیه السلام) بیعت کند. او پسر عمه حضرت على(علیه السلام) بود و در جنگها در کنار پیامبر(صلى الله علیه وآله) فداکارىها و رشادتهاى بسیارى از خود نشان داده بود. پس از کشته شدن خلیفه سوم، طلحه و زبیر از اولین کسانى بودند که با حضرت على(علیه السلام) بیعت کردند. آنان پس از بیعت، دو درخواست از آن حضرت داشتند:
اول این که سهم آنها را از بیت المال به همان اندازهاى قرار دهد که عمر تعیین کرده بود. عمر طبقه بندى خاصى براى مسلمانان تعریف کرده بود و بر آن اساس بیت المال را تقسیم مىکرد. مهاجرینِ اول و شخصیتهاى سرشناس، سهم بیشترى داشتند و کسانى که از مراتب پایین ترى برخوردار بودند و اسم و رسمى نداشتند سهم کمترى مىگرفتند.
امیرالمؤمنین(علیه السلام) از ابتدا با این تصمیم مخالف بودند و فرمودند: پیغمبر اکرم(صلى الله علیه وآله) بیت المال را به طور یکسان تقسیم مىکرد. هم چنین هنگامى که مردم با ایشان بیعت کردند، گفتند من بیعت شما را مىپذیرم به این شرط که بر اساس سنّت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) رفتار کنم.
طلحه و زبیر پس از بیعت با امیرالمؤمنین(علیه السلام) به آن حضرت گفتند: ما از سابقینِ مؤمنان و از نزدیکان پیغمبر(صلى الله علیه وآله) هستیم و به اسلام خدمات فراوانى کرده ایم؛ بنابراین در تقسیم بیت المال همانگونه که خلیفه دوم عمل مىکرد، براى ما سهم بیشترى قرار بده! امیرالمؤمنین(علیه السلام) در پاسخ این درخواست فرمودند: آیا شما زودتر ایمان آورده اید یا من؟ آنها گفتند: البته شما! دوباره آن حضرت از آنها پرسیدند: آیا شما به پیغمبر(صلى الله علیه وآله) نزدیک تر هستید یا من؟ آنها گفتند: البته شما! حضرت فرمودند: سهم من از بیت المال همان است که به دیگر مسلمانان مىدهم؛ بنابراین نمىتوانم به شما بیش از آن بدهم. من باید سنّت پیغمبر(صلى الله علیه وآله) را عمل کنم و نمىتوانم طبقه بندى عمر را بپذیرم؛ زیرا خلاف شرع و بدعت است.
و اما درخواست دوم آنان این بود که حکومت عراق به زبیر و حکومت یمن به طلحه واگذار شود. امیرالمؤمنین(علیه السلام) در پاسخ این درخواست نیز فرمودند: باید در مورد این پیشنهاد بیندیشم و بررسى کنم که مصلحت چگونه اقتضا مىکند؛ هر کس اصلح باشد، او را تعیین خواهم کرد. با این دو پاسخ امیرالمؤمنین(علیه السلام) ، آنها به این نتیجه رسیدند که نمىتوان آن حضرت را به سازش واداشت. از این رو غائله جمل را به راه انداختند.
بنابراین انگیزه اصلى سران جمل «سهم بیشتر از بیت المال» و «ریاست» بود. البته این که آیا ریاست را نیز براى به دست آوردن کسب اموالِ بیشتر مىخواستند و یا خود ریاست براى آنها مطلوبیت داشت؛ براى ما روشن نیست. اما در همین باره توجه به این نکته جالب است که آنچه آنها از امیرالمؤمنین(علیه السلام) مىخواستند این بود که براى دنیاى آنان از دین خود بگذرد! و چه خیال باطلى! على(علیه السلام) که حتى ذرهاى به فکر دنیا و ریاست براى خودش نبود، چگونه ممکن بود که دین خود را براى دنیا و ریاست دیگران فدا کند؟! و به راستى بدا به حال کسى که دین خود را از دست مىدهد تا دیگرى به نان و نوایى برسد! گاهى ممکن است کسى از دین خود صرف نظر کند و گناهى را مرتکب شود تا خودش لذتى ببرد؛ این کار نادانى و حماقت است و از ضعف ایمان ناشى مىشود؛ اما نهایت حماقت این است که انسان دین خود را براى دنیا و ریاست و هوسهاى دیگران فدا کند! گاهى کسانى زنده باد و مرده باد مىگویند براى این که دیگران به مال و مقامى برسند، حقى را ناحق کنند، بیت المال را با تبذیر و اسراف مصرف کنند و احکام خدا را تعطیل نمایند!
این نهایت حماقت است که انسان براى رسیدن دیگران به تمایلات و آرزوهایشان آخرت خود را فدا کند! در طول تاریخ این گونه اشخاص کم نبوده اند. آیا من و شما این گونه نیستیم؟ آیا ما حاضر نیستیم دین خود را براى دنیاى دیگران بفروشیم؟ پاسخ این سؤال آسان نیست. ممکن است امروز پاسخ منفى به این سؤال بدهیم، اما زمانى نوبت امتحان ما نیز خواهد رسید.
در هر صورت، مىتوان گفت علت اصلى مخالفت با حضرت على(علیه السلام) در بین سران و بزرگان قوم، چیزى جز «حب دنیا» و در رأس آن، علاقه به مال و مقام نبود. طلحه و زبیر از خواص و نخبگان جامعه اسلامى آن زمان بودند. آنها از جمله اعضاى شوراى شش نفرهاى بودند که عمر براى انتخاب خلیفه بعد از خود تعیین کرده بود. مىدانیم که یکى از اعضاى آن شورا نیز حضرت على(علیه السلام) بود. از این رو در جامعه آن روز، طلحه و زبیر هم تراز حضرت على(علیه السلام) شمرده مىشدند. اما بعد از سالها جهاد و فداکارى براى اسلام و خدمت به مسلمین، عاقبتِ آنها این شد که به سبب علاقه به مال و ریاست، به مخالفت و جنگ با حضرت على(علیه السلام) برخاستند.
اکنون ما باید در احوال خود بیندیشیم که وضعمان چگونه است؟ آیا حب مال و مقام در قلب ما ریشه ندارد؟ به راستى اگر ما به جاى زبیر بودیم چه مىکردیم؟ در مورد زبیر جالب است که بدانیم بر اساس نقلى، فاطمه زهرا(علیها السلام) به امیرالمؤمنین(علیه السلام) عرضه داشتند، اگر شما وصیت مرا نمىپذیرید، انجام آن را از زبیر درخواست کنم! آرى، چنین کسى حاضر شد رو در روى على(علیه السلام) بایستد و با آن حضرت بجنگد! و آیا من و شما مطمئنیم که ایمانمان از زبیر محکم تر است؟!
دل بستگى به پول و ریاست، نامطلوب و موجب هلاکت انسان است. اگر انسان به جمع کردن مال بپردازد و آن را به دست اهلش نرساند، مال پرستى است؛ و اگر کسى مقامى را که لیاقت آن را ندارد اشغال کند و آن را در اختیار کسانى که بهتر از او توانایى اداره آن را دارند قرار ندهد، حب مقام در قلب او رسوخ کرده است. چنین کسى مصلحت امت را فداى مصلحت و منفعت خود مىکند. البته از سوى دیگر نیز انسان مىتواند با بهره گیرى از مال و مقام به دیگران خدمت کند و از آنها به عنوان وسیلهاى براى عبادت استفاده کند. اگر این گونه باشد، مال و مقام مطلوب است و بهره گرفتن از آن ایرادى ندارد.
یک نکته
نباید فراموش کنیم که سنّت الهى بر این قرار گرفته است که همه انسانها امتحان شوند، و هیچ کس از این امر استثنا نیست. گاهى برخى افراد ساده دل مىگویند: چرا بعد از رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله) خداوند مقدمات را به گونهاى فراهم نیاورد که حضرت على(علیه السلام) خلیفه شود و چرا با معجزهاى از على(علیه السلام) حمایت نکرد؟ این سخنان از سر ساده اندیشى و از این رو است که به حکمت خداوند توجه نداریم. خداى متعال این عالم را براى امتحان من و شما آفریده است: الَّذِی خَلَقَ الْمَوْتَ وَ الْحَیاةَ لِیَبْلُوَکُمْ؛۱۱ با این وجود آیا ممکن است از امتحان منصرف شود؟ البته مقصود خداوند از امتحان انسانها این نیست که از باطن آنها آگاه شود. خداوند از درون همه ما مطلع است. مقصود خداوند از امتحان، فراهم کردن زمینه براى انسانها است تا هرکس جوهره خود را نشان دهد و آگاهانه راهى را انتخاب کند. از این رو باید شرایط به گونهاى مهیا شود که هر کس بتواند با شناخت کافى راهى را انتخاب و با اراده خود از اوامر و نواهى خداوند اطاعت و یا با آنها مخالفت نماید. اگر راه مخالفت بسته شود و فقط امکان پیروى از حق و حقیقت وجود داشته باشد، در این صورت امتحان معنى ندارد و مؤمن واقعى از منافق، و نیز درجات ایمان افراد مختلف بازشناخته نمىشود.
خلاصه این که، علت مخالفت خواص و نخبگان با حضرت على(علیه السلام) حب دنیا بود. آنان هنگامى که متوجه شدند على(علیه السلام) دین خود را فداى هوسهاى دیگران نمىکند، با او به مخالفت برخاستند. آرى، آن حضرت حتى به فکر لذت و مقام براى خودش نبود، چه رسد به این که دین خود را براى لذت دیگران فدا کند.
پی نوشت ها:
۱٫ بقره (۲)، ۸٫
۲٫ ر.ک: ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، ج ۴، باب ۵۶، و قاضى نورالله شوشترى، الصوارم المهرقة فى نقد الصواعق المحرقه، ص ۹۷٫ البته عبارت عربى که در متن از قول عبدالله بن زبیر نقل شده، با آنچه در این دو کتاب آمده اندکى اختلاف دارد.
۳٫ نهج البلاغه، ترجمه سید جعفر شهیدى، خطبه ۳۳ (در نسخه فیض الاسلام این جمله وجود ندارد).
۴٫ نساء (۴)، ۵۴٫
۵٫ انعام (۶)، ۱۲۴٫
۶٫ نهج البلاغه، ترجمه و شرح فیض الاسلام، خطبه ۵٫
۷٫ همان، خطبه ۵۵٫
۸٫ توبه (۹)، ۲۴٫
۹٫ بحارالانوار، ج ۳۲، باب ۱۲، روایت ۴۷۲٫
۱۰٫ قصص (۲۸)، ۸۳ : آن سراى آخرت را براى کسانى قرار مىدهیم که در زمین خواستار برترى و فساد نیستند، و فرجام [خوش] از آنِ پرهیزگاران است.
۱۱٫ ملک (۶۷)، ۲٫