احسان ، در انتظار احسان دستگاه قضايی
کد مطلب: 23110 | تاریخ ارسال: 23 آوریل 2011 |سوءاستفاده به دليل عقب ماندگی ذهنی و محكوم به حبس ابد
صداش هنوز توی گوشمه…
سلام، احسانم…
بريده بريده صحبت مي كرد.
سعي ميكرد توي اون زمان كوتاه همهي قصه هاي زندگيش را برام تعريف كنه. برام بگه چطوري قرباني شده! ميگفت، من از همه چيز بي خبر بودم، من كه سواد نداشتم، ناصر، توي بند موقت، ازم خواست تا پائين اون برگه را انگشت بزنم، من اصلا حالم خوش نبود.
– براش سخت بود به ياد بياره اتفاقات چند ماه گذشته رو.
مي گفت، نمي دونستم توي اون كاغذ چي نوشته شده، من دارم چه چيزي را انگشت مي زنم، آخه من كه سواد نداشتم
ميگفت، تا اون روزي كه ميرفتم مدرسه، همه چيز خوب بود، اونجا همه خوب بودن، هيچ كسي معتاد نبود، هيچ كسي ازم سوء استفاده نميكرد اما الان…
به خدا فكر نمي كردم اينطور بشه…
– از پشت خط مي تونستم تصور كنم كه خطوط چهرش چقدر غم داره.
با صداي بغض آلود مي گفت، خانم، يعني مي شه كاري كرد. به خدا، سر نماز دعاتون مي كنم، نذاريد من اينجا بمونم. به خدا من از هيچ چيزي خبر نداشتم. تازه 6 – 5 روز بود كه با ناصر و اميد آشنا شده بودم…
– باز هم يه سوژه ديگه…
سوژه اي كه شايد من با نوشتن اون، تنها بتونم صفحه اي از نشريه را پر كرده باشم و يا احساسات چند تا مادر يا شايد چند تا پدر، شايدم چند تا مسئول را تحت الشعاع قرار بدم اما…
اما حكايت احسان، حكايت تلخيه از سرنوشت يه آدم، حكايت يه بي عدالتي، يه بي عدالتي نه براي من، نه براي تو، نه براي امثال من و تو كه توي اين روزگار غريب، ميتونيم حقمون را بگيريم هر چند با كلي مشقت. اين بار قصه، قصه يه جوونه كه شايد زندگي اونقدر باهاش مهربون نبوده كه بتونه از حق خودش دفاع كنه.
وقتي باهاش حرف مي زني تازه مي فهمي كه نعمت فهميدن، درك كردن، چه نعمت بزرگيه كه خدا اونو از احسان و احسان هاي اين روزگار دريغ كرده…
احسان، پسري كه برخلاف ظاهر و صورت معصومي كه داره به گواه كارتي كه نهاد حمايتي بهزيستي به دليل عقب ماندگي ذهني بهش داده، بايد حالا تا آخر عمرپشت حصار آهني زندان به جرم نگهداري مواد به حبس ابد محكوم بشه. احساني كه حتي نمي دونه پاي چه برگه اي را امضاء كرده و به چه جرمي بايد تا آخرين لحظه زندگيش، توي زندان باشه.
روزي كه مادر احسان به دفتر نشريه اومد، نگاه غريبي داشت، خيلي ساده و صميمي احوالپرسي كرد و نشست تا از قصهي غصه هاش برام تعريف كنه.
وقتي از دوران كودكي احسان برام ميگفت، لبخند روي لباش شكوفا ميشد انگار داشت اولين راه رفتن، بازي كردن و اولين اداي كلمهي مادر از دهان احسان را مي ديد و ميشنيد…
از مهربوني هاي احسان تعريف مي كرد كه با وجود عقب ماندگي ذهني با دلي دريايي و روحي بزرگ زندگي را ميگذرونده.
از روزايي مي گفت كه كمك احسان مي كرده تا قرقره بادبادكش رو بيشتر باز كنه، چون اون عاشق رهايي بادبادك بود.
از روزايي مي گفت كه هر موقع احسان رو از جلو دبستان سر كوچه رد مي كرد، احسان با التماس مي گفت مامان من دوست دارم برم مدرسه محمد و حسن.
هر روز بايد اين بغض سنگين را تحمل مي كردم و مدام مي شنيدم كه چرا مدرسه من با بچه هاي محل جداست، چرا من بايد برم اون دور دورا.
اين روزا رو گذروندم به اميد روزايي كه زندگي احسان رو با تمام دغدغه هاش، موفق ببينم. غافل از اينكه تمام مشقت هاي عمر 20 ساله احسان يك طرف و اينكه فرجام همه درداي زندگي احسان پشت ميله هاي بي كسي حبس شده باشه…
– اينو مادرا بيشتر درك مي كنند، احساس مي كنم احسان در اون طرف ميله ها آروم تر از مادرشه كه در اين طرف ميله ها يك ثانيه رو به اندازه هزار سال مي گذرونه…
وقتي احوال احسان رو جويا مي شم، مي فهمم زندگي احسان سراسر تشنج و بي تابيه.
حالا مادر احسان، كه به قول خودش، هميشه خدا را بابت وجود احسان شكر كرده، الان بايد غصهي اين را داشته باشد كه جگر گوشش، گوشهي زندان بايد به حبس ابد محكوم و لحظه هاش رو در حسرت رهايي بگذرونه.
به كدوم عدالت!!!
اگه احسان قدرت تشخيص خوب و بد را داشت كه مثل همهي بچه هاي ديگه مي بايست از امكانات آموزشي، اشتغال، تفريحي و … بهره مند مي شد!!!
اين چه انصافيه كه بايد پسرم، به جرم گناه نكرده حبس بشه…
– داستان اين روزا يا شايد بهتره بگم اين ماه ها براي احسان از اونجا شروع مي شه كه 4 سال پيش احسان، ديگه پاشو داخل مدرسهي بچه هاي مثل خودش نمي ذاره، جايي كه شايد به خاطر اينكه بچه ها رو دلگرم كنند، اسمشو گذاشتن «مدرسه».
اون روزا، روزگار احسان روزگار مساعدي بوده. لحظه هاشو با بچههاي هم سن و سال، هم زبون، هم پاي خودش ميگذرونده. وقتي توي مكالمه تلفني به خاطرات سال ها قبل بردمش، احساس رضايت داشت. ميگفت، اون موقع كه مدرسه ميرفتم خيلي خوب بود اما از روزي كه نرفتم، آدماي بد، دوستاي بد اومدن كنارم، باهام دوست شدن.
يادمه يكيشون سيگار بهم تعارف كرد، اون يكي…
منم، نه نگفتم. يه بار، دوبار، سه بار،… ديگه نمي دونم چند بار كشيدم تا اينكه ديگه نميتونستم بدون مواد زندگي كنم. به خدا فقط مواد مصرف ميكردم.
تا اينكه با ناصر و اميد آشنا شدم، چند روز بود كه با هم دوست شده بوديم. بچه ها ميگفتند بريم خونه اميد، مواد مصرف كنيم. اون روز با اونا رفتم. مواد كشيديم، ميخواستيم بيايم كه مامورا ريختن توي خونه و شروع كردن به گشتن. تا اينكه از تو خونهي اميد، هروئين پيدا كردن. من اصلا از وجود اون مواد خبر نداشتم. اونجا اميد و ناصر مي گفتن اينا براي احسانه. اما به خدا واسه من نبود اگه مال من بود كه يا بايد توي جيبم پيدا مي كردن يا كنارم، نه داخل پشتي تو خونهي اميد.
وقتي رفتيم زندان، توي زندان موقت، ناصر يه كاغذ بهم داد و گفت امضاء كن. حالم خيلي بد بود، اصلا نميفهميدم چي به چيه. من كه سواد خوندن و نوشتن نداشتم، پايين اون كاغذ را به اصرار ناصر انگشت زدم.
وقتي بردنمون دادگاه، بهم گفتن، بيا پايين اين برگه ها رو امضاء كن. من كه نمي تونستم بخونم و همه رو امضا كردم تا اينكه چند وقت بعد حكمم اومد. توي زندان حكم را بهم دادن، گفتن كه توي حكم نوشته شده، به جرم نگهداري 33 گرم هروئين به حبس ابد محكوم شدي، سي و سه گرم!!!
به خدا اونا مال من نبود. شنيدم كه ناصر و اميد هم تبرئه شدن.
من نمي دونم پاي چيو امضا كردم. به خدا من بي تقصيرم. من تازه با اونا آشنا شده بودم.
با شنيدن صحبتاي احسان، باز يه قرار ملاقات با مادرش گذاشتم، گفتم چرا پيگيري نكرديد، چرا به دادگاه ثابت نكرديد كه احسان مشكل ذهني داره؟
گفت، من فكر مي كردم به دليل اعتياد بردنش و اونجا ترك مي كنه و مياد بيرون. الان 7 ماهه كه احسان داخل زندانه، تا اينكه دو، سه ماه پيش تلفني گفتن حكم احسان اومده، حبس ابد…
ميگفت، اول، قاضي مشكل احسان را قبول نمي كرد تا اينكه نامه از بهزيستي برديم و گذاشتيم روي پروندش.
دادگاه هم نامه داد كه احسان براي معاينه به پزشكي قانوني بره، چند روزي هم توي بيمارستان رواني توي «سنجان» بستريش كردن. چند بار رفتم ملاقاتش، هم پا بند داشت و هم چند تا مامور مراقبش بودن.
– احساس مي كردم كه صداي شكسته شدن قلب اين مادر، داره به گوشم مي رسه ، با اشك هايي كه از چشماش سرازير شده بود و با نگاه پر از غمش ميگفت، من بايد تاوان كدوم گناه رو پس بدم كه احسان رو تو اون وضع مي ديدم. احسان حتي ديگه نمي تونست باهام حرف بزنه، همش خواب بود و تا از خواب بلند مي شد بهش قرص مي دادن. اون قرصا حال احسان را خيلي بدتر مي كرد، حتي منو نمي شناخت، وقتي كلي نگاه مي كرد تازه مي فهميد مادرشو، ميگفت مامان، اينجا كجاست. اينجا خيلي بده، منو ببريد زندان، اونجا بهتره، اينجا فقط قرص مي دن…
بعد از چند روز هم كه به زندان منتقل شد و ديگه كسي از جواب نامه بيمارستان و نامه پزشكي قانوني چيزي به ما نگفت. احسان اونقدر از روزگار ناملايمتي ديده كه ديگه الان حقش اين نيست به ناعدالتي محكوم به حبس ابد باشه.
***
وقتي صحبتاي مادر احسان را مي شنيدم و نگاهي به صورت معصوم احسان توي عكسي كه همراه مادرش بود، ميندازم، با خودم فكر مي كنم پاسخ اين بي عدالتي را چه كسي بايد بده…
وكلا و كارشناسان دادگستري صحبت از اين مساله مي كنند كه احسان به عنوان يه ابزار مورد سوء استفاده قرار گرفته و اين افراد طبق قانون مبري از برخي جرائم هستند چرا كه قدرت تميز خوب و بد را ندارن. اما به راستي احسان طبق كدام بند و ماده قانوني به حبس ابد محكوم شده است؟
دادستان وعده داده است كه اين پرونده را بررسي مي كند. خانواده احسان منتظر نتيجه تجديدنظر دستگاه قضايي هستند.
به اميد روزهاي خوب براي احسان…
صداش هنوز توي گوشمه…
خانم، سر نماز خيلي براتون دعا مي كنم…
منبع : عطر یاس