امروز امروز : پنج شنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳ / Thursday, Mar 28, 2024 آخرین بروز رسانی آخرین بروز رسانی: ۸ بهمن ۱۳۹۳ [اخبار امروز: 0]
درباره ما تبلیغات در سایت ارتباط با ما فراخوان همکاری خروجی RSS

تبلیغات اینترنتی رایگان در استان مرکزی و اراک

بخش ویژه پایگاه های اینترنتی *** همه تبلیغات

تخفیف ویژه تبلیغات در پربازدیدترین سایت استان مرکزی

شرایط و تعرفه تبلیغات *** مشاهده آگهی ها و نیازمندیها

برای آنها که حرفه ای اخبار را دنبال می کنند

راهنمای استفاده از خبرخوان *** نسخه سریع مرکزی دیلی


میخواهم ذوالجناح باشم…

میخواهم ذوالجناح باشم…

کد مطلب: 50497 | تاریخ ارسال: 15 دسامبر 2012 | چاپ صفحه

این داستان تلخیصی از حادثه ای واقعی است / بقلم : دکتر نیما حسینی خو

به سختی خود را بر روی تختش تکان داد و خمیازه ای کشید و گفت خداااا

چشمانش هنوز بسته بود … دستش را به سختی تکان داد تا به ساعت سبز رنگ بالای تختش برسد

از بین پلکهای نیمه باز چشمانش ، نگاهی به ساعت انداخت و دو مرتبه چشمانش را بست … گویا هنوز زود بود که از خواب بیدار شود ….!

وباز لحظاتی خوابید …!

دو مرتبه با صدای موتور ای که در حال گذر از کوچه بود از خواب پرید … یک ساعتی گذشته بود !

کمی حرکات کششی بر روی تخت انجام داد و بلند گفت آخیییییش !

لحظاتی چشم به لوستر کریستال روی سقف دوخت و در فکر ده روز گذشته بود … طبق عادت معمول روز یازدهم هر سال از کار خبری نبود و به قول رفقا خستگی دهه را به در می کند!!

به سختی خود را از تختش جدا کرد و به سمت آشپز خانه رفت

ساعت ۱۰:۳۰ صبح روز یازدهم

ظرف های یکبار مصرف غذاهای نذری این چند روزه هنوز روی اپن آشپزخانه بود … زیر کتری را روشن کرد و قوری را از رویش برداشت تا آب بجوش بیاد !

به دست شویی رفت و آبی به صورت زد و مسواکی بر دهان … و لحظاتی بعد هوله به دوش وارد آشپزخانه شد …! کتری هنوز به جوش نیامده بود

رادیو ی قدیمی آشپزخانه را روشن کرد … حال و هوای برنامه ها هنوز محرمی بود و کمتر موسیقی شاد پخش می شد

یک دفعه یاد موبالش افتاد که از دیروز عصر که در روضه آنرا سایلنت کرده بود دیگر سمتش نرفته بود

به اتاق رفت و موبایل را از جیب کتش در آورد و شروع کرد به نگاه کردن به صفحه ی موبایل

اوه اوه ……….خدای من چقدر میس کال…؟!

بی اختیار نگاهی به تلفن خونه انداخت و دید که بله… صدای تلفن هم آفه و چراغ چشمک زن پیغام ها روشن

بیش از ۲۰ تا میس کال و همه از “جمعه” سرایدار افغانی مرکز اسب دوانی

بیچاره از دیروز عصر تا خود صبح کلی تماس گرفته بود… نگران شد

تلفن خونه را برداشت و تماسی به موبایل “جمعه ” گرفت

بعد از چند لحظه صحبت … گفت : باشه باشه الان خودم را می رسونم … برآشفته شده بود و نگران

سریع لباسش را عوض کرد و سوییچ ماشین را برداشت … به عادت همیشگی قرآن کنار در را بوسید و صدقه ای در صندوق دم در انداخت که یک دفعه صدای کتری جوش آمده در آمد !

برگشت … کتری را خاموش کرد و از خانه خارج شد

در طول مسیر به دوستش دکتر مظفری زنگ زد و قرار شد اون هم که از قضا همون نزدیکی ها بود سریع بیاد مرکز

مسیر ۴۰ دقیقه ای را در ۲۰ دقیقه طی کرد

وارد محوطه که شد مسقیم رفت نزدیک اسطبل اسبها

دید دکتر مظفری و جمعه و چند تا از مربی اسبها بالای سر عقاب نشسته اند

زیرزبانی به همه سلام کرد و گفت : دکتر چی شده ؟

دکتر گفت : هیچ …تموم کرده…خیلی وقته …!

علیرضا ، صاحب اسب عقاب ، عقب عقب رفت و به دیوار تکیه داد و چشمانش از اشک پر شد و به صورت و یال پر از خون عقاب خیره شد

جمعه بی اختیار گفت : آقای مهندس بخدا تقصیر من نبود بچه ها شاهدن

نمی دونم چرا اینطور می کرد …از دیروز بعد از ظهر بی قرار بود و دایم سر خور را به دیواره ی استطبل می کوبید و سر و صدا می کرد … اول فکر کردم گشنشه …ولی هیچی نمی خورد … گفتم لابد تشنشه … آب هم آوردم براش …زد همه ی آب را ولا کرد

به دکتر محمدی هم زنگ زدم … همون دیشب اومد دیدش ، گفت این اسب سالمه ولی … شما هم که گوشیتون را جواب نمی دین !

از دیروز عصر اونقدر سرش را به دیوار کوبید که از حال رفت … بخدا ما هر کاری از دستمون بر می اومد کردیم

علیرضا نگاه تلخی به جمعه انداخت و باز به یال سفید پر از خون اسب خیره شد

دکتر وسایلش را جمع کرد و گفت : بریم تا من گواهی فوت این اسب را توی دفتر بنویسم …!

.

.

علیرضا ساکت بر روی صندلی نشست و بغض گلویش را می فشرد … پرسید: دکتر ممکنه بیماری ای داشته باشه ؟ یا ممکنه این بچه ها کم کاری کرده باشند؟

دکتر: به ظاهر که نه …. منم نمی دونم ، ظاهراً که همه چیز سالم بوده …اگه بخوای باید بنویسم تا بره برای کالبد شکافی …!

جمعه با یه سینی چای وارد شد و چایی ها را روی میز جلوی افراد گذاشت

دکتر ازش پرسید : دقیقا از چه ساعتی اینجور شد ؟

جمعه : والا چی بگم ؟ از صبح یکم بی تاب بود … یعنی از وقتی که محمدی اومد اسباش و برد دیگه این اسب اون اسب قبلی نبود … اول فقط سر و صدا می کرد ولی بعدش …

علیرضا سرش رابرگردوند … و گفت : محمدی ؟ کی اومد اسباش و برد ؟

جمعه: ساعت ۸ و ۹ بود

علیرضا: گفتی عقاب چه کار می کرد ؟

جمعه: آقای مهندس ، از بعد از ظهر مدام سرش را به در و دیوار می کوبید … لامصب انگار رم کرده بود ! آروم هم نمی شد

علیرضا لبخندی زد و پا شد و رفت پشت پنجره ایستاد و آرام آرام اشک ریخت و زیر لب زمزمه می کرد .

لحظاتی گذشت و دکتر از علیرضا پرسید : چی کار کنم بفرستم بره کالبد شکافی ؟

علیرضا : آرام برگشت و گفت : نه بنویس علت مرگ … حب الحسین !

دکتر و جمعه که فکر کرده بودند علیرضا قاطی کرده با هم گفتند : چی ؟

http://arianmasoudi.persiangig.com/image/%D9%85%D8%AD%D8%B1%D9%8590/IMG_5218.JPG

علیرضا برگشت و روی صندلی نشست … عقاب اسب خیلی خوبی بود … از ده سال پیش که دوستم آقای محمدی توی محلشون ظهر و عصر عاشورا تعزیه داشتند این اسب و می بردن برای اینکه بشه ذوالجناح … اسب اصلی تعزیه

امسال هم طبق معمول محمدی وقتی ده روز پیش اومد و صحبت کرد که ترتیب انتقال اینا رو بدیم … گفت : علیرضا ،عقاب دیگه پیر شده … اسب جوان و سر زنده تر نداری ؟ منم به جای عقاب ، اسبی دیگه را بهش معرفی کردم…

و امسال پس از ده سال عقاب در نقش ذوالجناح ظاهر نشد و بعید نیست که به همین جهت سرش را به در و دیوار می کوبیده …!

سکوت بر فضای اتاق حاکم بود … جمعه گفت : عجب … آقا راست می گی هرچی آب هم براش آوردم نخورد !

دکتر: شنیده بودم و دیده بودم اسب با وفا است اما … این دیگر عجیب است

 

اشکهای علیرضا همچنان بر گونه اش جاری بود … و زیر لب گفت : خوش به حالت عقاب

 http://negarkhaneh.ir/UserGallery/2011/11/azadbakhsh_21015307.jpg

ارسال نظر برای این مطلب مسدود شده است.